عشق زن روستایی 
 
روزي زني روستائي که هرگز حرف دلنشيني از همسرش نشنيده بود، بيمار شد
شوهر او که راننده موتور سيکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر
استفاده مى‌کردبراى اولين بار همسرش را سوار موتورسيکلت خود کرد.
زن با احتياط سوار موتور شد و از دست پاچگي و خجالت نمي دانست
دست هايش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
زن پرسيد: چه کار کنم؟ و وقتي متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خيس نمود.
به نيمه راه رسيده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند،
 شوهرش با تعجب پرسيد: چرا؟ تقريبا به بيمارستان رسيده ايم.
زن جواب داد: ديگر لازم نيست، بهتر شدم. سرم درد نمي کند.
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که
گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن"
چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که
در همين مسير کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظيم است که در تصور نمي گنجد. فاصله ابراز عشق دور نيست
فقط از قلب تا زبان است و کافي است که حرف هاي دلتان را بيان کنيد
به آسانی به عشقت بگو دوستت دارم

 

 
 
3) عروسک های پیرزن .
زن و شوهری در طول ۶۰ سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودن.   در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمیکردند.  
تنها چیزی که مانند یک راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند، و تا دم مرگ داخل آن را نبیند.
روزی حال پیرزن بد شد و مشخص شد که نفس های آخر عمرش است. پیرمرد از او اجازه گرفت و در جعبه کفش را گشود. از چیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد!!!!!
دو عروسک و شصت هزار دلار پول نقد! با تعجب راجع به عروسک ها و پول ها از
همسرش پرسید.
 پیرزن لبخندی زد و گفت: ۶۰ سال پیش وقتی با تو ازدواج می کردم،،،،، مادرم نصیحتم کرد و گفت: خویشتندار باش و هرگاه شوهرت تو را عصبانی کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست کن.!
پیرمرد لبخندی زد و گفت: خوشحالم که در طول این ۶۰ سال زندگی مشترک تو
فقط دو عروسک درست کرده ای.
پیرزن خنده ی تلخی کرد و گفت: هیچ می دانی این پول ها از کجا آمده است؟
پیرمرد کنجکاوانه جواب داد: نه نمی دانم. از کجا؟
 
پیرزن نگاهش را به چشمان پیرمرد دوخت و گفت: از فروش عروسک هایی که طی
این مدت درست کرده ام!!!
و بهترین روز هایی که پیرزن از دست داده بود دیگر برایش برنگشترفت.

 

 
 
[][][][][][][][]
 
)عشق پاک.
عشق پاک  
روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی  شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های   آتش   نگاه می کند.    
 شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:" چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟ 
جوان لبخندی زد و گفت:" من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق
پاک و صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است." شیوانا پوزخندی زد و گفت:" عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است.
عشق پاک همیشه پاک می ماند! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد. عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن   
آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند. آنها ساکنین منزل را نمی شناسنند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخیز و یا به آنها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!
اشک بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس کرد و
شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را
نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی راست جوان سوخت و آسیب دید.
اما هیچکس از بین نرفت.
روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی
بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت:" نام این شاگرد جدید  "معنای دوم عشق" است. حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست .
پایان 

 

[][][][][][][]
هدیه  
هدیه. 
 
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد.
مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد
مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟ 
استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط   حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.    
                   پس منتظر هدیه های گران بها نباش بلکه محبت بیندیش.
 
 

 

   Raiygan98roman
 
 
bromans98ia.blogfanashrejoshan
.blogfa.com

طنز ، کوتاه ، قطار عشق ، شهروز براری صیقلانی مدرس ارشد سازمان آموزش عالی کشور

چند داستانک ، پندآموز ، ارسالی از کاربر نفس کاظمی چوکامی​​​​​​​ایوب ، یکتا ملکی از شهرک اندیشه کرج

آب ,عشق ,  ,زن ,آتش ,شیوانا ,و گفت ,    ,را به ,و از ,از این

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پروژه نظم حوزه شهید اخلاقی فنوج الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم کوچه بی نام آل يس آموزشی forsoroush agency دانلود رایگان