من همه چیز رو به آقای بازپرس هم گفتم. چیزی دیگه ای ندارم. یعنی اصلاً دیگه چیزی نمونده بگم. اما حالا که این همه آدم اینجا جمع شدن و اینقدر مشتاق شنیدنن میگم. (مکث طولانی) انگار مجبورم که بگم.

ما، یعنی من و همسرم، از دو هفته قبلش واسه ی یه سفر چند روزه برنامه ریزی کرده بودیم. می خواستیم با قطار بریم شمال. اوه راستی … سلام آقا! من بازم متأسفم که همسرتون و فرزند توی شکمش فوت کردن. واقعاً متاسفم. توی این شونزده ماه و بیست و پنج روز هر بار دیدمتون همین رو گفتم. چون حقیقتا نمیدونم جز تأسف خوردن چی کار باید بکنم. امیدوارم این بار دیگه مثل همه ی دفعاتی که توی این شونزده ماه و بیست و پنج روز، با گفتن متأسفم ناراحت و عصبانیتون کردم ناراحت و عصبانی نشده باشین.

 

خوب چی می گفتم؟ آهان… سفر با قطار. شاید بپرسین چرا با قطار؟ این بر میگرده به … اوه انگار این بار هم ناراحتتون کردم. (سکوت) سفر با قطار. این بر می گرده به اولین سفر ما یعنی من و همسرم. اون بار هم ما با قطار رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت. از اون به بعد بود که هر بار می خواستیم بهمون خیلی خوش بگذره یا وقتی خیلی دلمون برای هم تنگ می شد با قطار می رفتیم سفر. بهتر بگم با قطار می رفتیم شمال.

 

فکر می کنم دارم زیادی حرف می زنم. یه چیزایی هست که فقط باید بین آدم و همسرش بمونه. ، اقای خبرنگار شما که داری همش چیک چیک چیک عکس میگیری از جلسه ی دادگاه! . بله باشمام شما نه! پشت سریتون که کاپشنش کهنه ست و کچله. بله بله دقیقا با ایشونم . شما زیب شلوارتون بازه ، درضمن چرا عکس میگیری فقط چیک چیک صدا داره و فلش نمیزنه؟؟   

خب بگذریم ، داشتم میگفتم ، سفر با قطار یه جورایی خاصه و . مطمئنم شمام با من در این مورد موافقین. اون روز هم مثل روزای معمولی دیگه بود. به موقع راه افتادیم. به موقع رسیدیم و سوار قطار شدیم. عجیبه ولی قطار هم سر وقت حرکت کرد. همه چیز عالی به نظر می رسید.

اقای قاضی ، گوشت با منه؟ یا نه داری با خودکار و چکشت ور میری؟؟ خلاصه من یه شلوار خاکستری که رگه هایی از قرمز و قهوه ای داشت، پوشیده بودم با یک پیرهن صورتی و پالتوی پشمی طوسی. همسرم هم لباسای قشنگی تنش بود. مانتوی آبی … (سکوت) احساس میکنم زیادی دارم حرف می زنم. خلاصه سوار قطار شدیم. یه کوپه ی چهار تخته… داشت یادم می رفت. من کلاه هم داشتم. یه کلاه نقاب دار خاکستری.

من نمی دونم این آقای محترم که با کینه و غیض به من نگاه می کنه و همسر محترمش اون روز چی پوشیده بودن. ولی به نظر من مهمه که آدم روزای مهم زندگیش چی پوشیده باشه. واسه همین توضیح دادم چی پوشیده بودم. این جزییات هستن که یه فاجعه ی بزرگ رو می سازن.

امیدوارم از اصل موضوع دور نشده باشم که توضیح درباره ی کشته شدن همسر این آقای محترم و عصبانی بر اثر کشیدن ناگهانی ترمز قطار توسط من و پرت شدن اون مرحومه و اصابت سرشون با دیوار کناری کوپه و فوت خودشون و فرزندشونه. (سکوت)

جناب وکیلمدافع خلاصه تونستم عنوان اتهامم رو خوب به ذهنم بسپرم 

بله من ترمز رو کشیدم. همون طور که در پرونده اومده من همون فردی هستم که از کوپه ی چهار واگن هفت_ در ساعت ده و بیست و پنج دقیقه ناگهانی ترمز رو کشیدم. اما چرا این کار رو کردم؟ من خصومتی با این آقا و خانوادشون نداشتم. اصلا نمیشناسمشون. راستش توی اون لحظه من هیچکس رو نمی شناختم. جز یک نفر . (سکوت) همسرم. به خاطر اون این کار رو کردم. یعنی مسبب این اقدام جنایت گونه ی من همسر عزیزم بوده آقا. (سکوت منتهی به خنده ی هیستریک)

من طاقت دیدن ناراحتیش رو نداشتم و برای شاد کردنش این کار رو کردم. گیج شدید. بگذارید توضیح بدم. ببینید ما کنار پنجره ی قطار ایستاده بودیم. سرعت قطار زیاد بود و باد تندی به سر و صورتمون می خورد. من داشتم برای همسرم شعر می خوندم.

یه ترانه ی گیلکی بود از بچه محل قدیمی مون فرامرز دعایی ، که متن اون اینجوری بود؛  

شب ک شَمَه بَخانه ، زَنای گیره بهانه 

زِنِی می امرا چانه 

اون دوشمنه می جانه 

ببخشید. فکر کنم بعضی چیزها بهتره بین آدم و همسرش بمونه. به هر حال داشتم شعر می خوندم که باد کلاهم رو برد. بهتر بگم کلاه رو از سرم ید و پرت کرد کنار ریل قطار. همسرم اون کلاه رو خیلی دوست داشت. چشماش پر از اشک شده بود. من می خواستم خوشحالش کنم. دویدم و ناگهانی دستگیره ی ترمز قطار رو کشیدم. آقای عزیز اگر شما جای من بودید برای خوشحال کردن همسر عزیزتون از کشیدن ترمز و پرداخت جریمه اش دریغ می کردید؟

تازه همین جاست که به نظرم پای افراد دیگه ای هم به این پرونده باز میشه. اگر ترمز به نحو درستی تعبیه شده بود یا طراح قطار به فکر پرتاب احتمالی یک زن حامله هم بود و به زوایای اجسام متصل به در و دیوار کوپه دقت می کرد، این اتفاق نمی افتاد یا خسارت کمتری داشت. هر چند به نظرم به جز طراح رئیسش هم مقصره. خوب اون طرح رو تأیید کرده. بعد هم رئیس راه آهن که داماده سرکار خانم ثنایی باشه مقصره که با این شرکت قرارداد بسته. این طوری پای وزیر و حتی رئیس جمهور هم به میون میاد.

چرا می خندید؟ باشه! پس از این اتهام زنی مسخره می گذرم و نقل ماجرا رو ادامه می دم. شاید براتون سوال شده باشه که مگه یک کلاه چقدر اهمیت داشت که به خاطرش همسرم اینقدر ناراحت بشه. راستش این کلاه رو خودش برای من خریده بود. هدیه ی خیلی خوبی بود. صبح اون شبی که برام کلاه رو بخره، من قبل از رفتن به سر کار روی یک تکه کاغذ یه شعر نوشتم و چسبوندم به در یخچال. نوشته بودم:

 

کلاه پشمی دلم سردش است. دانه برف زیبای بهاری من، بر سر من بنشین و زندگی ببخش.

متأسفم؛ بعضی حرفا باید بین آدم و همسرش بمونه ، همین شد که شب وقتی رسیدم خونه دیدم این کلاه رو با یک گل سرخ گلایل پلاسیده برای من خریده و آویزون کرده به در یخچال. تصدیق می کنید کنید که کلاهی با چنین پیشینه ی عاشقانه حتما باید س برای من و مخصوصاً همسرم مهم باشه.

حالا که صحبت کلاه شد باید بگم که من میتونم برای روشن تر شدن ابعاد این جنایت پای افراد دیگه ای رو هم بکشم وسط. بله اون کلاه دقیقا اندازه ی سر من نبود. یعنی یک سایز کوچکترش سرم نمی رفت و این هم کمی برام گشاد بود. این رو بعدا که با همسرم رفتیم همون مغازه فهمیدیم و ناچار همون رو سرم کردم.

حالا من این سوال رو دارم که اگر مسئولیت پذیری اون خیاط درباره ی سایز همه ی سرها به یک اندازه بود، این فاجعه ی عمیق انسانی رخ می داد؟

لبخند بعضی از شما حضار به این معنیه که از اتهام زنی بیهوده دست بردارم. اما من افراد دیگه ای رو هم در این جنایت مقصر می دونم. شما فکر نکردید که اصلا چرا ما لب پنجره ایستاده بودیم؟ اجازه بدین. همین مسایل هستن که

فاجعه رو ترتیب دادن. همین قهوه ای که در قطار سفارش دادیم. همان بو را می داد. اصلا لعنتی هر دومان را برد به پونزده سال پیش. من اول قهوه ای او رو هم زدم و فنجون رو دادم دستش بعد هم فنجون خودم رو … (سکوت طولانی)

آقای قاضی من خیلی خسته م. می خوام اعلام کنم که جرم خیاط و طراح و وزیر و رئیس جمهور رو به گردن می گیرم. بعد از شونزده ماه و دوازده روز از دستگیریم و شکایت این آقا که خبر فوت همسرم رو بهم دادن، این تصمیم رو گرفتم. چند روز پیش اومدن و بهم گفتن همسرت تصادف کرده و مُرده. اما من می دونم اون از غصه مُرد. دلش برای شعرای من تنگ شده بود. از دلتنگی مُرد حتی اگر تریلی از روش رد شده باشه.

آقای قاضی، من آدم کشتم و آماده ی اجرای حکمم. آخه دلم لک زده برای هم زدن فنجون قهوه ی همسرم 

 خیلیا بهم میگفتن ک تو از دیار لرستانی و نباید از شمال کشور زن ببری ، چون زود تصادف میکنن ولی باورم نشد

اقای قاضی یه سوال داشتم ، اگه زنم فوت شده ، چطوری پس مهریه اش رو هم اجرا گذاشته

 ؟ 

 

طنز ، کوتاه ، قطار عشق ، شهروز براری صیقلانی مدرس ارشد سازمان آموزش عالی کشور

چند داستانک ، پندآموز ، ارسالی از کاربر نفس کاظمی چوکامی​​​​​​​ایوب ، یکتا ملکی از شهرک اندیشه کرج

رو ,هم ,ی ,قطار ,، ,اون ,با قطار ,کلاه رو ,رو هم ,من و ,دیگه ای

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

madresef مطالب اینترنتی دکتر حشمت الله سماواتی کتابخانه عمومی فرهنگ دهدشت postbz heidar119 تاریخچه ی ذهن من نقشه برداری | انجام پیمانکاری نقشه برداری nazaniniha حنین